کسی که روی زیبا مانند روی پری دارد، پری چهر، پری چهره، پری رخ، پری رخسار، زیبارو، خوشگل، برای مثال سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند / پری رویان قرار دل چو بستیزند بستانند (حافظ - ۳۹۴)
کسی که روی زیبا مانند روی پری دارد، پری چهر، پری چهره، پری رخ، پری رخسار، زیبارو، خوشگل، برای مِثال سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند / پری رویان قرار دل چو بستیزند بستانند (حافظ - ۳۹۴)
پریرو. که روی چون پری دارد. پریچهر. پریچهره. پری رخ. خوبرو. زیبارو: پریروی دندان بلب برنهاد مکن گفت از این گونه بر شاه یاد. فردوسی. ده اسب گرانمایه با تاج زر پریروی ده با کلاه و کمر. فردوسی. برآمیز دینار و مشک و گهر پریروی ده با کلاه و کمر. فردوسی. فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پریروی بیداربخت. فردوسی. همی لختکی سیب هر بامداد پریروی دختر بدین کرم داد. فردوسی. قباد آن پریروی را پیش خواند بزانوی کندآورش برنشاند. فردوسی. پریروی گلرخ بتان طراز برفتند و بردند پیشش نماز. فردوسی. ده اسب آوریدش بزرین لگام پریروی زرین کمر ده غلام. فردوسی. دو پنجه پریروی بسته کمر دو پنجه پرستار با طوق زر. فردوسی. فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پریروی فرخنده بخت. فردوسی. ز ساقیان پریروی پرنیان برگیر میی چنانکه چو جان در بدن بوددر دن. سوزنی. صف زده بینم پریرویان به پیش صدراو چون سلیمانست گویی خواجه و ایشان پری. سوزنی. مبادت یکزمان جان و دل از لهو و لعب خالی جز از عشق پریرویان نباشد در دلت سودا. سوزنی. بگفت آنجاپریرویان نغزند چو گل بسیار شد پیلان بلغزند. سعدی (گلستان). سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پریرویان قرار از دل چو بستیزند بستانند. حافظ. نه بزم باده ای نی شوخ چشمی نی پریروئی بدین آشفتگی چون بشکفانم چین ابروئی. طالب آملی
پریرو. که روی چون پری دارد. پریچهر. پریچهره. پری رخ. خوبرو. زیبارو: پریروی دندان بلب برنهاد مکن گفت از این گونه بر شاه یاد. فردوسی. ده اسب گرانمایه با تاج زر پریروی ده با کلاه و کمر. فردوسی. برآمیز دینار و مشک و گهر پریروی ده با کلاه و کمر. فردوسی. فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پریروی بیداربخت. فردوسی. همی لختکی سیب هر بامداد پریروی دختر بدین کرم داد. فردوسی. قباد آن پریروی را پیش خواند بزانوی کندآورش برنشاند. فردوسی. پریروی گلرخ بتان طراز برفتند و بردند پیشش نماز. فردوسی. ده اسب آوریدش بزرین لگام پریروی زرین کمر ده غلام. فردوسی. دو پنجه پریروی بسته کمر دو پنجه پرستار با طوق زر. فردوسی. فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پریروی فرخنده بخت. فردوسی. ز ساقیان پریروی پرنیان برگیر میی چنانکه چو جان در بدن بوددر دن. سوزنی. صف زده بینم پریرویان به پیش صدراو چون سلیمانست گویی خواجه و ایشان پری. سوزنی. مبادت یکزمان جان و دل از لهو و لعب خالی جز از عشق پریرویان نباشد در دلت سودا. سوزنی. بگفت آنجاپریرویان نغزند چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند. سعدی (گلستان). سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پریرویان قرار از دل چو بستیزند بستانند. حافظ. نه بزم باده ای نی شوخ چشمی نی پریروئی بدین آشفتگی چون بشکفانم چین ابروئی. طالب آملی
گرگ دو. دونده چون گرگ: شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد ببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز. منوچهری. گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک پیل گام و گرگ سینه رنگ تازو گرگ پوی. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 111)
گرگ دو. دونده چون گرگ: شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد ببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز. منوچهری. گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک پیل گام و گرگ سینه رنگ تازو گرگ پوی. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 111)
دری گو. دری گوینده. گوینده به زبان دری. کسی که به زبان دری تکلم کند. متکلم به دری. که به دری سخن گوید. شاعری که به زبان دری شعر سراید. و رجوع به دری شود
دری گو. دری گوینده. گوینده به زبان دری. کسی که به زبان دری تکلم کند. متکلم به دری. که به دری سخن گوید. شاعری که به زبان دری شعر سراید. و رجوع به دری شود
پاافزار، کفش، نوعی از پاافزار و جوراب است، (تتمۀ برهان)، چموش: هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم تا بجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم، (گلستان)
پاافزار، کفش، نوعی از پاافزار و جوراب است، (تتمۀ برهان)، چموش: هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم تا بجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم، (گلستان)
پوی پوی. شتاب شتاب. یعنی پوینده بطور پویه که رفتار مخصوص باسب است، یا هاء آن بدل از الف باشد، پس در اصل پویاپوی باشد. (آنندراج) : فکندی مرا در تک و پویه پوی بگرد جهان اندرون چاره جوی. فردوسی. وزآن پس بدان لشکر خویش روی نهاد و همی رفت در پویه پوی. فردوسی. بره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پویه پوی. فردوسی. وز آنجا بزد اسپ و برگاشت روی بنزدیک گودرز شد پویه پوی. فردوسی. جز از رفتن آنجا ندیدند روی بناکام رفتند پس پویه پوی. فردوسی. همه سوی دستان نهادند روی ز زابل بایران شده پویه پوی. فردوسی. بدو گفت شاه از کجایی بگوی کجا رفت خواهی چنین پویه پوی. فردوسی. همه پیش من جنگجوی آمدند چنان چیره و پویه پوی آمدند. فردوسی. بنرمی بدو گفت کای جنگجوی چرا آمدی نزد من پویه پوی. فردوسی
پوی پوی. شتاب شتاب. یعنی پوینده بطور پویه که رفتار مخصوص باسب است، یا هاء آن بدل از الف باشد، پس در اصل پویاپوی باشد. (آنندراج) : فکندی مرا در تک و پویه پوی بگرد جهان اندرون چاره جوی. فردوسی. وزآن پس بدان لشکر خویش روی نهاد و همی رفت در پویه پوی. فردوسی. بره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پویه پوی. فردوسی. وز آنجا بزد اسپ و برگاشت روی بنزدیک گودرز شد پویه پوی. فردوسی. جز از رفتن آنجا ندیدند روی بناکام رفتند پس پویه پوی. فردوسی. همه سوی دستان نهادند روی ز زابل بایران شده پویه پوی. فردوسی. بدو گفت شاه از کجایی بگوی کجا رفت خواهی چنین پویه پوی. فردوسی. همه پیش من جنگجوی آمدند چنان چیره و پویه پوی آمدند. فردوسی. بنرمی بدو گفت کای جنگجوی چرا آمدی نزد من پویه پوی. فردوسی
به ساحل نهرالیم قصبۀ کوچکی در شمال شرقی سنجاق طاش لیجه از ولایت قوصوه. او را مسجد جامعی و مکتبی و قراولخانه ای و بیمارستانی است و قضائی که بهمین نام مشهور است مرکب از سی قریه و از شمال به بسنی و از جانب شرق به صربستان محدود است و حیوانات اهلی درآنجا بسیار باشد و 30 هزار تن سکنه دارد مرکب از مسلم و مسیحی و هر دو طائفه بزبان بوشناق تکلم کنند
به ساحل نهرالیم قصبۀ کوچکی در شمال شرقی سنجاق طاش لیجه از ولایت قوصوه. او را مسجد جامعی و مکتبی و قراولخانه ای و بیمارستانی است و قضائی که بهمین نام مشهور است مرکب از سی قریه و از شمال به بسنی و از جانب شرق به صربستان محدود است و حیوانات اهلی درآنجا بسیار باشد و 30 هزار تن سکنه دارد مرکب از مسلم و مسیحی و هر دو طائفه بزبان بوشناق تکلم کنند
جنسی از کرمهای ژفیری. فرد کامل خانوادۀ پریاپولیده ها که بالاخص در دریاهای شمالی منتشرند. پریاپول کرمی است کوتاه و ضخیم بشکل استوانه و در لجن زیست میکند
جنسی از کرمهای ژفیری. فرد کامل خانوادۀ پریاپولیده ها که بالاخص در دریاهای شمالی منتشرند. پریاپول کرمی است کوتاه و ضخیم بشکل استوانه و در لجن زیست میکند
مبالغه در آمدن و رفتن یعنی تند تند و دوان دوان، (آنندراج) : بره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی، فردوسی، نبد راه بر کوه از هیچ روی بگشتم بسی گرد او پوی پوی، فردوسی، به پیشم همه جنگجوی آمدند چنین خیره و پوی پوی آمدند، فردوسی، کنون ای سرافراز با آبروی به ایران بباید شدن پوی پوی، فردوسی، بدو گفت شاه از کجایی بگوی کجا رفت خواهی چنین پوی پوی، فردوسی، وآن یار جفت جوی بگرد تو پوی پوی با جعد همچو قیردمیده درو عبیر، ناصرخسرو، کجا عزم راه آورد راهجوی نراند چو آشفتگان پوی پوی، نظامی، بنزدیک من پوی پوی آمدی، حملۀ حیدری، ، امر به پوییدن، یعنی بدو و زود براه برو، (آنندراج)
مبالغه در آمدن و رفتن یعنی تند تند و دوان دوان، (آنندراج) : بره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی، فردوسی، نبد راه بر کوه از هیچ روی بگشتم بسی گرد او پوی پوی، فردوسی، به پیشم همه جنگجوی آمدند چنین خیره و پوی پوی آمدند، فردوسی، کنون ای سرافراز با آبروی به ایران بباید شدن پوی پوی، فردوسی، بدو گفت شاه از کجایی بگوی کجا رفت خواهی چنین پوی پوی، فردوسی، وآن یار جفت جوی بگرد تو پوی پوی با جعد همچو قیردمیده درو عبیر، ناصرخسرو، کجا عزم راه آورد راهجوی نراند چو آشفتگان پوی پوی، نظامی، بنزدیک من پوی پوی آمدی، حملۀ حیدری، ، امر به پوییدن، یعنی بدو و زود براه برو، (آنندراج)